کد مطلب:152261 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:214

زنده شدن حاج میرزا خلیل تهرانی به برکت دعای امام حسین
حاج ملا علی تهرانی از پدر مرحومش حاج میرزا خلیل تهرانی نقل كرد كه او همیشه می گفت: من و فرزندانم همگی از بركت یك علویه كه در كربلا بود، زنده هستیم. به او گفتم: چطور؟ گفت: پیش از زن گرفتنم در تهران بودم. شبی در خواب


مردی خوش سیما و سفید پوش را دیدم كه به من گفت: اگر قصد زیارت امام حسین علیه السلام داری، زودتر بشتاب! زیرا كه دو ماه دیگر راه بسته می شود و پرنده هم نمی پرد. و من از مدتی قبل، قصد زیارت داشتم.

چون بیدار شدم، آماده ی سفر شدم به زیارت آمدم و از شب دیدن این رؤیا تاریخ برداشتم و دقیقا سر دو ماه راه بسته شد و دانستم كه این خواب راست بوده است و گوینده ی این خبر راستگو است.

بالاخره چون صاحب ریاض قدس سره از من طبابت خوبی برای معالجه بیماران دید، مردم را به مراجعه كردن به من فرمان داد. روزی در محل طبابت خود نشسته بودم، كه زنی با خدمتكارش آمدند و منتظر خلوت شدن مطب شدند. چون كسی در مطب نماند، آن زن دو دستش را درآورد. دیدم به سبب بیماری خوره، دستهای او به جز استخوان چیزی نداشت.

من از دیدن او احساس نفرت پیدا كردم و به او گفتم: درمان این بیماری نزد من نیست! آن زن آهی كشید و افسوس خورد و دلم بحالش سوخت و به زنی كه همراه او بود گفتم: این زن كیست؟ گفت: این زن از طرف پدر و مادر، علویه است و از هند آمده و نام او صاحبه بیگم و شوهرش هم علوی است. او مال بیشماری داشته است و همه را در راه امام حسین علیه السلام صرف كرده و اكنون تهی دست شده و به این بیماری هم دچار شده است!

چون دانستم كه او سیده است، گفتم: او را بخوان تا درمانش كنم! و بالاخره در درمانش تا شش ماه به وسیله ی قصد و حجامت و مسهل و معجون تلاش كردم و گوشت دستهای او شروع به روییدن كرد و بیماری به اندام دیگر او سرایت نكرد! و سال تمام نشده بود، كه او خوب شد و اثری از بیماری نماند.


بعد از مداوا شدن، آن زن نزد من رفت و آمد كرد و برای من مانند مادری مهربان بود.

پس از مدتی باز در عالم رؤیا، همان مردی را كه از بسته شدن راه در خواب به من خبر داد، دیدم و به من گفت: فلانی! آماده ی سفر آخرت باش! بیش از ده روز از عمرت نمانده است. ترسان و هراسان بیدار شدم و لا حول و انا لله گفتم. دیدم آخر عمر من است و هیچ چاره ای ندارم.

در آن روز تبی سخت به من عارض شد و به بستر افتادم و همان علویه پرستارم شد، تا روز دهم كه دوستان در اطرافم جمع شدند و دیدم از عالمی به عالم دیگر رفتم و كسی را در آن عالم نمی بینم! ناگاه دیوار شكافت و دو بزرگوار بیرون آمدند و یكی از آنها بالای سرم نشست و دیگری طرف پایم و با اینكه اصلا دست به من نمی زدند، ولی از آنها چیزی به رگهایم نفوذ كرد كه نمی توانم وصف كنم! تا جان به گلویم رسید.

ناگاه دوباره دیوار شكافت و شخصی بیرون آمد و به آنها گفت: دست از او بردارید! گفتند: ما مأموریم. او به آنها گفت: حسین علیه السلام نزد خدا واسطه شده اند كه این شخص به دنیا بازگردد سپس هر سه نفر برخاستند و رفتند و من به دنیا برگشتم! و دیدم جمعی كه در اطرافم بودند، آماده ی مرگم بودند و چون چشم گشودم همه ی آنها شاد شدند.

در این هنگام علویه وارد خانه شد و گفت: مژده گیرید كه جدم امام حسین علیه السلام پیش خدا برای درمان او واسطه شد! رفقا گفتند: چطور؟ علویه گفت: من به حرم رفتم و زاری كردم و جدم امام حسین علیه السلام را در خواب دیدم و گفتم: یا جداه! درمان فلانی را از تو می خواهم. حضرت فرمودند: عمرش به سر رسیده است! گفتم: اینها را نمی فهمم! من شفای او را می خواهم! فرمودند: من دعا می كنم و اگر حكمت خدا بر


آن باشد، خدا اجابت می كند. سپس دست به آسمان برداشتند و دعا كردند و آنگاه فرمودند:

مژده گیر! خدا دعایم را برای شفای فلانی اجابت كرد!

حاج ملا علی می گوید: پدرم گفت: پسر! علویه ها نزد خدا مقامی برتر از سادات دارند. و از آنها عجایبی دیده ام.

ملا علی می گوید: عمر پدرم در زمان این حادثه بیست و هفت الی بیست و هشت سال بوده است و پس از آن تا نود سالگی زنده ماند و عمر بخشیده شده بیش از دو برابر عمر اصلی او بود. [1] .


[1] ترجمه ي دارالسلام نوري ج 2، ص 241 - كلمه ي طيبه ص 444.